بهمن ماه
سلام عزیزم
بهمن ماه وقت من آزادتر بود و باهم بیشتر به تفریح رفتیم. یک روز من و خاله پروانه و تو به سرزمین عجایب رفتیم. فکر می کنم بهت خوش گذشت.
22 بهمن خونه عمو رضا دعوت بودیم که عمه ها و عمو هم دعوت بودند. یک مهمونی خیلی شلوغ بود ولی خوشبختانه بر عکس دفعه های گذشته به من و بابا نچسبیدی و با درسا و صبا وآرین مشغول بازی شدی و آخر مهمونی هم رقصیدی و این نشونه بزرگتر شدنت است چون در مهمونی های قبلی اینطوری اجتماعی برخورد نمی کردی. خیلی خوش گذشت. چند روز بعد می گفتی "بریم خونه عمو رضا با درسا و صبا بریم تو اتاق بازی کنیم "من گفتم "خوب می گیم درسا و صبا بیان خونه ما و تو اتاق خودت بازی کنین". گفتی "اونجا کمد بزرگ دارن."
24 بهمن من و تو و بابا به پارک ژوراسیک رفتیم که این دفعه تقریبا نمی ترسیدی. از دایناسورها که علف خوارن یا گوشت خوار می پرسیدی.
پنج شنبه 30 بهمن هم عروسی پسرخاله من سمنان دعوت بودیم که از بعدازظهر چهارشنبه به سمنان رفتیم و جمعه برگشتیم. سفر خوبی بود. شب ها مهمون خونه زینب جون و محمد اقا بودیم و تو و درسا با هم بازی می کردید ولی گاهی اوقات هم با هم نمی ساختید که این هم طبیعت سن شما است و یک کم درسا کسل بود چون از پله افتاده بود که خدا رو شکر به خیر گذشته بود. تو عروسی می خواستی برقصی که تو مردونه خبری از رقص نبوده و همه منتظر رقص آخرشب بودند که آخرشب هم تو کلی سر و صدا خوابت برده بود.
در مجموع حس می کنم از بعد از سه سالگی خیلی اجتماعی تر شدی. قربونت بره مامان.